کم پیدا شده ام. وقت خالی ندارم و وگاهی هم که
فرصتی به دست می دهد آنقدر کار غیر کاری و درسی هست که فرصتی برای نوشتن نمی
گذارد. در سالن استراحت دانشگاه نشسته ام. خسته ی خسته . آمده ام کمی باصطلاح تازه
شوم. برای اولین مرتبه کسی نیست خلوتم را برهم زند. یعنی تا این لحظه. شاید هم یکی
پیدایش شود و باز مرا از نوشتن بازدارد. دلم زمستان نمیخواهد . دلم تابستان گرم میخواهد
و آفتاب سوختگی. گاهی خیلی سرد می شود، و آن درست لحظه ایست که دوباره به یاد
ماشین خدابیامرزمان می افتم و کمبودش را حس می کنم. و باز گرم میشوم و میگویم
زندگی طوفان های بسیار دارد. در تعطیلات سال نو یک تابلوی کوچک کشیدم، یک سبد میوه
. نقاشی بعد از 14 سال حس زیبای نوجوانی دارد ولی پخته تر می شود. این را از
رنگهای ترکیبی ات می شود فهمید...
خب کسی پیدایش شد و خلوت مرا برهم زد.البته من
با این دوستم خیلی خیلی راحتم. می گوید "بیزی بیزی؟" می گویم " خیر
، داشتم کمی مغزم را استراحت می دادم از کار و البته این زبان شما ؛ولی مگر تو می
گذاری؟" می خندد و باز به حرف زدنش ادامه می دهد...
می بینید چه خلوت کوتاهی دارم؟ حالا شانس اوردم
کانادایی بود و نمیتوانست بفهمد چه نوشته ام.
ولی کلا رشته ی کلامم قطع شد. فعلا تا همین جا داشته باشید. تا پست بعدی.
به زودی خیلی زود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر