چهارشنبه، شهریور ۲۱

این روز ها می اندیشم که

در طواف شمع می گفت این سخن پروانه ای
سوختم زین آشنایان ، ای خوشا بیگانه ای
بلبل از شوق گل و پروانه از سودای شمع
هر کسی سوزد به نوعی در غم جانانه ای

۱۱ نظر:

ناشناس گفت...

اگر بار گران بودیم رفتیم... می دونم نامهربان بودیم ولی رفتیم...

ناشناس گفت...

نمیدونم کی هستی و چرا نامهربون؟ کی اومدی که به نامهربونی رسیدی؟ حالا نمیشه نری؟

ناشناس گفت...

هنوز زوده واسه اینجوری فکر کردن جوجو جونم . حالا حالا ها باید از دست این مردم تجربه کنی :دی

شوخی کردم ها ...به دل نگیری

ولی میدونی یه جورایی همیشه پروانه بودن یا شمع بودن خوب نیست . یا بهتره بگم همه جور ارتباطی دو طرفه اش خوبه ! وگرنه فقط سوختنه باله یا آب شدن تا انتها !

ناشناس گفت...

سلام
شعر قشنگی بود
دستتون درد نکنه.
در اون وبلاگی مدتی است چيزی نمی نويسد وبلاگ سلطان بانواست. نوشته های قديمی ايشان واقعا قشنگ هستند.
موفق باشيد

ناشناس گفت...

اون نوشته قبلی رو من نوشتم. شما برای کسی که بتونه توی وبلاگتون يادداشت بنويسه يه جايزه بذارين بد نيست ها

ناشناس گفت...

bah bah.... khashang bud.
salam khubi? na man hich kodumesh nistam taze us o shiraz che rabti beham daran?

ناشناس گفت...

Va jelebe ke hichkas ham bi gham nemimoone. Vaseye hame gham hast!!!

ناشناس گفت...

bah bah! mobaarakaa. :)
--SA from Ananita

ناشناس گفت...

بابا عاشق!!! يعني خيلي خفنه اوضات؟؟

ناشناس گفت...

تهمت نزدم كه. به من چه. خودت گفتي :(

ناشناس گفت...

مگه قراره خبري داشته باشم؟ اونم از اون بي معرفت؟