شنبه، مرداد ۱۱

بی تأمل از سرم برخاست دود

خشک دیدم بستر زاینده رود
بی تأمل از سرم برخاست دود
خاطرم افسرد  چون پژمرده برگ
بار وحشت طاقتم از کف ربود
قطره های اشک بر رویم دوید
لکه های ابر بر اشکم فزود
نم نم باران چو شد همراز من
دیدمش گریان به حال زنده رود
رود بودی بر سپاهان همچو جان
بهر اون دارم غم بو و نیود
در غم رود اصفهان گرید که وای
«وای رودم، وای رودم وای رود»
آب تا افتاده از بستر جدا
مانده ناراحت به بندی ناگشود
رود را بی آب کی دیدن توان
کو حریری در جهان بی تار و پود؟
رود را بی آب کی باشد صفا
گر نباشد بر لبش زیبا سرود
رود گر وا ماند از لالائیش
کی تواند اصفهان بی او غنود؟
پل بود بشکسته دل در هجر آب
آب بفرستد به پل صدها درود!
رود و پل از هم جدا افتاده اند
هر یکی نالان ز جمعی ناستود
پل ندارد طاقت هجران آب
از خدا خواهد وصالش زود زود
مرد و زن زین ماجرا آشفته اند
سیر ازسِیرند و از گفت و شنود
چون شود زرینه روز از آب پر
اصفهان رقصان شود با چنگ و رود
بار الاها جاودان پاینده دار
اصفهان را همره زاینده رود

ادیب برومند

هیچ نظری موجود نیست: