یکشنبه، شهریور ۲۱

سه هفته نویسی

گاهی نمینویسی چون حرفی واسه گفتن نداری ولی من اینبار ننوشتم چون اونقدر حرف واسه گفتن داشتم که همه با هم قاطی میشد و چیز قابل مفهومی در نمیومد. از طرفی زمان هم که بگذره بعضی اتفاق ها فراموش میشن. چند روز بعد از آخرین پستم رفتیم سفر. سفر به هالیفاکس ، شهر بندری ولوکس کنار اقیانوس اطلس. دوتا هم عروس دیدیم. یعنی بس که ساحلش زیباست عروس ها را میارن واسه عکس و این چیزها.  بار اولی بود که از خونه دور میشدم بعد از ورود به کانادا و موقع بازگشت حس کردم دلم واسه خونه و شهرم تنگ شده (خانه نه وطن) . حسی که مدت ها بود انگار گم شده بود . خب وقتی آدم  قراره کوله بارش را ببنده و بره دیاری دیگه کلی متعلقات هست که مجبوری بذاری و بری ، باید کَند .کلا کَندن کار سختیه اون هم وقتی از نوع خاطره و خاطره سازها باشه. گاهی حتا واسه فلان گلدان، فلان گل و بهمان درخت، اتاقت وووووو هم دلت تنگ میشه ولی وقتی این مرحله را پشت سر میذاری فکر میکنی دیگه متعلق نشدن ساده میشه اینه که واسم جالب بود دلتنگ شهرم بشم. بگذریم.
دیگر از این مدت حراج هایی بود که به خاطر نزدیک شدن به بازگشایی مدارس و دانشگاه ها بود از لوازم التحریر گرفته تا کیف و کفش. وای جاتون خالی فروشگاه ها خیلی شلوغ بود و مادرها خرید هاشون من را یاد خودم و بچگیم مینداخت. خب خیلی سال از دورانی که با مادر پدرم میرفتم واسه خرید مدارس میگذره .و مث همون سال ها که دفترهام را بو میکردم میگفتم بوی اول مهر میده اینجام میرفتم دفترهاشون را بو میکردم ببینم مث مال ماها هست یا نه.
سریال "نون و ریحون" و "ملکوت" را دانلود کردیم دیدیم. "نون و ریحون" اگرچه خیلی چرت و پرت بود ولی همین که پاش میخندیدی کلی کیف داشت. "ملکوت" هم که مث همه سریال های ماه رمضون بود. یه سال شیطان میاد با دکتره زندگی میکنه در قالب یک دوست . یه سال یارو چشم برزخی داره امسال هم که همه شخصیت ها روح میبینن .حالا از فردا هرکی میره بیمارستان بعد که ملت میان عیادتش هی داستان میبافه. شاید هم بعضی پیشرفت معنوی کنن دیگه جای هاله نور فرشته ببینن. قسمت جالب دیگش هم این بود که این کارگردان نکرده بود یه کم سن ها را تنظیم کنه . از اون طرف حاج فتاح روز آخرزنده بودنش به نوه اش میگه "مهتاب دیگه داره دکتراش را هم میگیره"، این یعنی مهتاب حداقل 25 سال را داره و سامان هم ازش بزرگتره از طرفی آخر فیلم معلوم میشه بچه اول حاجی  دکتر نیک زاد 40 سالشه و این یعنی از خسرو و سیما بزرگتره حالا خسرو چطوری با ماکزیمم سن 39 سال دختر 25 ساله داره را خدا میدونه.
هفته پیش هم که هفته اول سال تحصیلی 2010-2011 بود و همش باپارتی و باربی کیوهای هفته اول دانشگاه گذشت...

۷ نظر:

مهتا گفت...

من اصلا تلوزیون ایران نگاه نمی کنم !!!

باد صبا گفت...

سلام
ممنون از لطفتون
جالب بود.
روستاي اوونلي رو هم ديديد؟
سريال قصه هاي جزيره براي خيلي از مردم ايران چيزي بيش از سريال بود. زندگي بود

محمود گفت...

توصيفت از خانه و حس تعلق زيبا بود...
اما توصيه مي كنم كتاب جهالت ميلان كوندرا رو بخوني كه راجع به مهاجرته... بعدتر ها شايد وطن هم عوض بشه برات

شاد باشي هميشه

جوينده گفت...

هميشه حسي كه از غربت دارم اين تصويره كه يك بعد از ظهر سرد توي يك بن بست با كلي برگ درخت زرد كف اون بن بست.
ولي احساس مي كنم يك روز خود غربت خاطره اي زيبا خواهد شد در وطن.
شاد باشي

مانی گفت...

اینا نشون می ده داری اونجا جا می‌افتی و این خوبه :)

p-alborz گفت...

امیدوارم موفق باشی

مریمی گفت...

در مسیر زاینده رود از همش بهتر بود. البت اصفهانیا به لهجه ش اعتراض داشتن. ولی خب در مقایسه با اونا قابل تحمل بود
دفتراشون بوی مال ما رو میداد یا نه؟ مصطفی خوبه؟