دوشنبه، اردیبهشت ۲۰

آغاز دیگری در راه است؟!

بارها وبارها قلم بدست می گیری یا صفحه ی ورد را باز میکنی برای نوشتن ، شاید این یار ماندگار و دیرینه ی غم و شادی ، غربت و عزلت ، فراق و فراغ را راهی باشد برای تغییر روحیه، خالی کردن غم و دلشوره های بیشمارت، احیای انرژی و امیدی دوباره . و یا خواندن ، کتابهایی که یکی از پس دیگری همدمت میشود آن سوترها ، مکان هایی که مردمانش شخصیت های کتابند و روزگارش حوادث آن و دلهره ات غم های آن و سرخوشی ات شادی های آن و پایانش بازگشت سفرت به دنیای اکنون است و سو غاتش سبکباری روحت ،سرشار از توانی برای پیگیری کارهای مانده و ادامه ی زیستن. همین حال را داری وقتی نوای سازی یا صریر قلمی روحت را می نوازد. اما نیاید روزی که با وجود همه ی علاقه ات به همه ی اینها نتوانی انجام دهی و سخت تر آنکه ندانی چرایش را. می خواهی بنویسی نمی آید ، میخواهی بشنوی خسته شوی می خواهی بخوانی تنها کارت بشود غر و ایراد به خالق کتاب که حالا که چه و خیلی بی مزه بود و اصلا چه میخواست بگوید و امثالهم. و غمناک تر وقتی ببینی همه ی اینها همان هاست که بارهاغم هایت را شست ، استقامتت داد، آرامت کرد و الآن قهر است باتو شاید. شاید کم محلی کرده ای به همشان و حالا اجازه ی ورود به دنیایشان برایت نیست .

صورتت را که برمیگردانی می بینی دختری را که شاید همیشه استراحتش محکم کردن بند های کفشش بوده است برای آغازی دگر. می دود و می دود ولی هرچه پیش تر میرود راه درازتر و فراز و نشیبش بیشتر میشود. گاه نگرانی نکند الآن نفست به شماره افتد شاید هم افتاده وگاهی نگران که نکند همه سرابی بیش نبود و راه از آغاز چیز دیگری. ولی باز صدای کفش ها را میشنوی که میگوید ما را محکم تر کن آغاز دیگری در راه است...

۲۰ نظر:

Mody گفت...

می همدردیم ;)
چه آغاز دیگری ؟ یه جوری نوشتی ، نگران کننده است.
یادت باشه همینطوری که می دوی، راه رو گم نکنی

دیناخانومی گفت...

سلام
جالب نوشتی!!! ولی گاهی استراحت هم بد نیست!!!
جایی می رسی که می فهمی!
راستی در مورد کامنتت! فکر کنم خاصیت اردیبهشت باشه!!! حال و هوای عاشقی تازه میشه!

Mody گفت...

خوشا به حالت

مروارید گفت...

نمی دونم تا حالا شده چیزی رو از جایی بخونی و پیش خودت فکر کنی که نویسنده اش خودت بودی؛ یا نه؟!
اما من این احساس رو دارم...
این روزها که هیچ چیز، مرا به خود نمی خواند!!!!
...
...

باد صبا گفت...

سلام
ببخشيد به خاطر مشغله ها دو تا نوشته اخير رو نخونده بودم. خيلي قشنگ بود (نوشته صمد) كه من خيلي دوستش دارم.
و همچنين اين نوشته دوم. قشنگ بود ولي يه كمي نگراني ايجاد مي كرد.
به اميد فرداي بهتر

مانی گفت...

دربارهٔ متن: گاهی رفتن، همان رسیدن است و نوشتن، خود مقصد. از رفتن باز نایست!
---
دربارهٔ خودم: ممنون دوست خوبم :)

داستانک گفت...

هستم اما انگار نیستم!
دیروز اصفهان بودم
وقتی بر می گشتم انگار اصفهان نبودم!
چون نتوانستم فرصت کنم زاینده رود را ببینم..

Unknown گفت...

سلام،
بند کفشت رو محکم کن. شاید کمک کنه که این احساسات موندگار نباشن و زدوتر برگردی به خودت، حتما کمک میکنه.

جوينده گفت...

اگر زهدان پس از 9 ماه اجازه ي تولد ندهد ميشود زندان.
افكار و اعتقادات ما نيز همانند زهدان در زمان خود به رشد ما كمك مي كنند ولي زمانيكه بايستي تغيير كنيم و تولدي دوباره داشته باشيم مي توانند زندان ما باشند.
زايمان به هنگام تولد افكار نو همراه با درد است.
شاد باشيد و خرم

افشین گفت...

[گل] درود بر شما [گل]

روزت بهاری

امید که انچه می خواهی انجام شود

شاد باشی [گل]

خداوند نگهدار ایران و خلیج فارس باد .. [بدرود]

reza گفت...

مرسی
با لطافت و دوست داشتنی...
همه داریم میریم و دیگر هیچ...

کافه اسپرسو گفت...

با این متنت خیلی حال کردم.

maryam.E گفت...

به نظرم تو از خاطره‌های ایران نکندی هنوز
البته من تجربه شو ندارم که بخوام نصیحتی چیزی بکنم خدایی نکرده. اما همین‌قد می‌دونم کشوری که فقط به درد خا‌طره داشتن می‌خوره رو نباید زیاد در بندش بود. حالا وطن یا هرچی.

maryam.E گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
هیچکس گفت...

این یعنی یک متن قشنگ امیدبخش
این یعنی یک متن خوب که دل آدم را چند لحظه ای با خودش میبرد و گرم میکند ! آنجور که باید و حقش است

باد صبا گفت...

سلام
دستتون درد نکنه به خاطر تبریکتون و همچنین ممنون از اینکه یادتون بود.
موفق باشید

قطره باران گفت...

از بند اخر نوشته ات خیلی خوشم اومد...منظورم محکم کردن بند کفش برای یه شروع تازه اس.راستی خیلی کم ÷یدا شدی .

علی گفت...

قشنگ نوشته بودی

میو گفت...

آغاز دیگری در راه است؟ خوش به حالت که در حال آغازی. من که یه لنگ پا موندم بی آغاز!!

هری گفت...

من که هیشوقت از کفشای بنددار خوشم نیومد....خیلی خوبه کفش آدمی بند نداشته باشه...با چسب محکم شه....!