آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بی برگی روز و شب تنهاست
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی ست
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله ی زر تار پودش باد
گو بروید ، یا نروید ، هر چه در هر جا که خواهد یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش می چمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز
پی نوشت: با صدای شاعر بشنوید
۱۱ نظر:
پاييز و خيلي دوست دارم. متولد پاييزم آخه...
بابا باهوش. آره. متولد آذرم با اجازه شما.
اول بگم که این وبگاه (!) تو منو دق میده هربار - البته به لحاظ فنی - نه خودش کامل باز میشه. نه کامنتدونیش نه لیست دوستانش...
دوم بپرسم این عکسو خودت گرفتی؟
سوم: گویند به لینکهای پادراز اضافه گشتی، گویا!
che sher ghashangi
اینم کامنت توی وبلاگ خودت:))
اخوان نابغه شعر نو بود... هر بار شعراش رو میخونم بیشتر به این قضیه معتقد میشم.
خیلی قشنگه. هم شعر و هم عکس
سلام
شعر قشنگی بود و همچنین تصویر قشنگی
دستون درد نکنه موفق باشید
سلام پگاه جون پست اخرت عکسش که عالیه شعرش هم که به تعریف من احتیاجی نداره اما باید کل وبتو بخونم کل دوتاشو (اینم مال گشتن زیادی با ژورنالیستاس :)تو هم حال داشتی به من سری بزن
من حاضر!
تو کجایی؟!
اخه دختر تو چرا این پستاتو هی حذف می کنی اینقدر مته به خشخاش نزار ...اهان اینو می خواستم بگم در مورد اون پیر ژرنالیست بعدا حسابمونو صاف می کنیم اما چند تا پست قبلیم حسابی ازش نوشتم
ارسال یک نظر