چهارشنبه، مهر ۵

و باز ردپای پاییز


اسمش را چه باید گذاشت؟! نمیدانم. نمی دانم پیر شده ام یا سهل انگار ، ویا شاید قلم هم چون ساز با من قهر کرده است. دلم برای خودم تنگ شده. روزگاری نه چندان دور زندگی ام پر بود از کتاب و رمان، خطاطی ، نوشتن ، ساز ، موسیقی و هم خانواده هایشان. حالا هرچقدر هم که می خواهم انجام نمی دهم. می دانم همه اش از سستی خودم است نه که موضوعی نباشد یا حسی نباشد و یا نوستالژیکی . دور و برم پر بوده است از احساس دلتنگی ,خبر , تراوشات فلسفی و هیاهو. دلم برای آن سکوت هایم تنگ شده است. سکوت هایی که... بگذریم. دلمان به یک مجله فرهنگی فارسی خوش بود که قرار بود بیرون بیاید. برایش نوشتم ، یک دل نوشته ولی هنوز بعد از 4، 5 ماه بیرون نیامده البته حدس زده بودیم ...
 فکر کن خواهر کوچکت عروس شود و تو نباشی  . آن هم خواهری که تو هنوز حس می کنی جوجویی بیشتر نیست و تو سرشاری از احساس. و البته پر از ترس و اضطراب . خب از نظر تو شاید هنوز زود است. مثل تو که برای پدر مادرها همیشه کوچکی. یادت میرود که شاید بزرگ شدنش را زیاد ندیدی.  دو سه سال آخری که ایران بودی ،درگیری های خودت آن قدر زیاد بود که بزرگ شدنش را نبینی و بعد هم که آمدی و به خاطراتت می نگری او کوچک است در آن ها. به خاطر می آوری لحظه لحظه ی خاطراتت را. از آن روزی که برادرت در آن بعد از ظهر صدایت کرد و گفت من چیزی فهمیدم مادر قرار است باز برایمان نی نی آورد ، از حرف هایت در سرویس مدرسه با دوستانت در مورد انتخاب اسم. به دنیا آمدنش، مدرسه رفتنش . و الان جوجو بزرگ شده است. با همه ی عقاید و تفکرات و ایده- اولوژی های مختص خودش. ولی از من نشنیده بگیر هنوز همان جوجواست....
دیگر اینکه باز پاییز رنگارنگ آمده است با تمام خاطراتش. و تو چون هرسال اول مهر ماه سفر زمان داری با تمام جزئیاتش. چند روز پیش نشسته ام برای جناب همسر کلی خاطره تعریف می کنم از اول مهر های مختلف و هفته ی آخر تابستان. و تنظیم خواب . از برنامه های تلویزیون و به خصوص سریال 5 قسمتی " آخرین روز تابستان" که هرسال نشان می داد. از احساساتم در شب قبل از اولین روزو... و این جناب خوب به تمام وراجی های من گوش می دهد. آنچنان عمیق که فکر می کنم در حال مرور و یاد آوری خاطراتش است. می گویم خب به یاد داری فلان احساس را؟ آفتاب این روزها به یاد آوری دقیق آن لحظاتم کمک می کند تو چطور؟ می خندد و می گوید من؟! من همیشه شب اول مهر ناراحت بودم. من!!! تو که شاگرد زرنگی بودی؟ جهش هم که داده ای ... جهش دادم که زود تمام شود راحت شود... راستش را بخواهید من فکر می کنم الکی کلاس گذاشت. هنوز هم خیلی ها فکر می کنند اگر احساس واقعی را بگویند زیادی مثبت یا لوس و یا هرچی، شناخته می شوند... ولی من که آن روزها را دوست داشتم. نمی دانم شاید هم از ذوق مادرم ما هم به وجد می آمدیم. حالا این که مادرم مدرسه را برای ما دوست داشت یا برای آرامش خانه به دلیل نبود 4 بچه شیطان در خانه را باید از خودش پرسید ولی هرچه که بود این روزها را برای من زیبا کرد...
به هرحال این همه آسمان ریسمان را به هم بافتم که فقط بگویم موضوع کم نیست ولی من کمرنگم. گاهی احساس می کنم با خودم فاصله گرفته ام. یک روز باید در مورد این خود فعلی بنویسم. ولی با تمام این احوال باز این پاییز بود که باعث تمامی این پست شد. واقعا پادشاهی است برای خودش ...


۶ نظر:

مهتا گفت...

مهر امسال خیلی مهر نیست. دل گرفتگی و دل گر گرفتگی است..

دی ماهی خانوم گفت...

سلاااااام عزیز دل خودمممم :-*
مبارک باشه عروسی جوجو :X
ایشالا که زودتر رو به راه بشی برای نوشتن. میدونی که همیشه نوشته هاتو دوس داشتم و داررم. هم موضوعاتشون هم سبکی که می نویسی. دلنشینی دخمل :-***

ناشناس گفت...

دوست بزرگوار
رسما"از شما دعوت می شود تا در "جشنواره بزرگ کتابخوانی مجازی"شرکت فرمائید.
مایه مسرت ما خواهد بود اگر به عنوان همکار افتخاری در اجرای اين جشنواره همکار ما باشید

پریسا گفت...

من عاشق نام راستین ام...!!
بر حسب اتفاق وبلاگ شما رو دیدم.
بسیار زیبا و خودمانی...!!
با اینکه در غربت می نویسید اما اینجا اصلا غریب نیست.
آشناست.
پیروز و سربلند باشید.

ناشناس گفت...

Привет, аккуратные пост. Существует проблема с Вашего веб-сайта в веб- исследователя, могли бы проверить это ... IE , тем не менее является лидером рынка и хороший компонент людей опускать ваш замечательный письменности в связи с этой проблемой. Желаем Вам удачи!

مانی گفت...

یکی بود می‌گفت دلتنگی‌هایت بنویس بر باد و فیلان... وبلاگ همونه...