پنجشنبه، اسفند ۲۵

از روزهای آخر سال



روزهای آخر سال برای من معانی زیاد دارد. اینجا این دوردورها روزهای آخر سال ما روزهای بدوبدو و فعالیت این ادم هاست. من اما فعالیت این ها را دارم و هوای مرزو بوم خودم را.یادم می اید تک تک روزهای اخر سال خودمان را. دوران بچگی و شیطنت های روزهای خانه تکانی  مادرم و بعد از اینکه دو دور و سه دور دوره شان میکرد میرفت کمک مادربزرگ و آن زمانی بود که ما آی حظ می کردیم آی حظ می کردیم. مادر بزرگ همه چیز را نگه داشته بود. بافت خانه ی مادر بزرگ از آن ها بود که بالای سقف حمام یک قسمت خالی بود تا سقف بعدی. و من همیشه دوست داشتم بروم آن جا . در رویاهایم همیشه کلی ماجراجویی داشتم آن بالا. خاطرم هست یکی از آن روزهای آخرسال از نردبان رفتم بالا و آن بالا یک بسته ی مداد رنگی ، یک بسته آبرنگ , یک مداد فشاری نقشه کشی ،دو خط کش تی و یک بسته گونیا –نقاله و پرگار پیدا کردم. کلی احساس گنج پیداکردن داشتم. علاقه ی من به وسایل نقاشی حد و مرز نداشت.همه توع مداد رنگی داشتم. یادم می اید کلاس سوم دبستان یک بسته مداد رنگی 36 رنگ خریدم و از پدرم قول آن بسته ی 48 رنگ را گرفتم که بعد ها فراموش شد. سال سوم دانشگاه هم یک بسته مداد رنگی 100 رنگ دیدم و افسوس خوردم که دیگر نقاشی نمی کشم. هنوز هم یکی از سرگرمی هایم ساعت ها چرخ زدن در فروشگاه هاییست که وسایل نقاشی دارند. مادر بزرگ می گفت این ها وسایل نوجوانی داییم است. یادم می آید سال اول دبستان که بودم پیک شادی را که گرفتم کلی ذوق داشتم. پیک شادی روز آخری که در اسفندماه مدرسه میرفتیم داده میشد. آن سال برای مدرسه رفتن سرویس داشتم. وقتی به خانه رسیدم ، خانه مان شلوغ بود. آن سال مادرم کوچکترین خواهرم را زایمان کرده بود و آن روز فکر کنم از بیمارستان مرخص شده بود و همه آمده بودند عیادت.  آن روز عمه ام آمد در را برایمان باز کرد و من هم با ذوق پیک شادی ام را نشان دادم. کلاس سوم دبستان روزهای آخر اسفند مسافر جاده ها بودیم و اولین سالی بود که من در اواخر اسفند آن همه برف دیدم یادم است جایی هم بهمن سقوط کرده بود. سال پنجم دبستان آخرین روز قبل از عید نوبت بعد از ظهر بودیم و به جای ساعت 4:30 ساعت 2 تعطیل شدیم. به پدرم زنگ زدم که بیاید دنبالم گفت تا نیم ساعت دیگر . به همان نام و نشان تا خود ساعت 5 نیامد و همه ی این سه ساعت را با بچه ها در حیاط مدرسه بازی کردیم . وسطی ، پینگ پنگ و خرک. و جای دشمنتان خالی تا لحظه ی تحویل سال همه ی استخوان هایم درد می کرد. روزهای آخر اسفند دوران راهنمایی جنسش با دبستان فرق داشت. همیشه بساط هفت سین و نمایش و بزن و بکوب به راه بود. دوره ی دبیرستان دوران کسالت باری و ساکتی بود. یادم هست سال سوم دبیرستان فردای چهارشنبه سوری هیچ کس در مدرسه نبود آن وقت معلم آزمایشگاه شیمی نه تنها مجبورمان کرده بود برویم آزمایشگاه بلکه گفته بود باید دفتر های کامل شده ی ازمایشگاه را هم بیاورید بعد یادم است آن چهارشنبه سوری  را در زمینهای پشت شرکت پدرم گرفتیم  و بعد همه رفتند داخل و بساط بزن بکوب و من در حال آزمایشگاه نوشتن. دوران دانشگاه اما تمام آن روزهای من به پیاده روی و استشمام بوی بهشت گذشت. هنوز هم وقتی به کتابفروشی ها و کارت پستال ها ، به وسایل خطاطی وبه تقویم های سال نو فکر می کنم زیر پوستی خوشحال می شوم. چشمانم را می بندم انگار که همین نزدیکی هاست...
 سال گذشته این موقع، اینجا همه جا سفید بود ، سفید تر از امسال اما من خوشحال بودم. داشتم بلیط می خریدم برای سفر به ایران. و بعلاوه با آدم هایی آشنا شده بودم و آن اوایل آشنایی بود و بوی خوش آشنایی. امسال اما حس می کنم دیگر آدم های  این جا تمام شده اند .فرد جدیدی نمانده گویا. کسل شده ام.  گاه حوصله ی کسی را ندارم. سال 90 سال نسبتا خوبی بود . همین که ایران رفتم و خانواده ام را دیدم خیلی خوب بود. ولی خب از جهاتی هم خوب نبود هم دوچرخه ام دزدیده شد و هم ماشین به ملکوت پیوست از این نظر خب درد داشت. امسال اما خیلی آرزو دارم. خیلی . و از دستاورد های این سال در واپسین روزهای سال 90 من، دویدن  5 کیلومتر  به راحتی و بدون احساس خستگی است.روزهای خوشی را برای همه آرزومندم.

۴ نظر:

آذین گفت...

عزیزم خیلی خوب نوشتی،با خوندنش تمام خاطرات عید برای من هم از دبستان تا دبیرستان زنده شد!
مخصوصا اون آرمایشگاه نوشتنش! من هم دبستان عاشق پیک بودم!!!!! اما بعدا فهمیدم اشتباه میکردم:D:D
خلاصه اول صبحی خیلی یاد گذشته کردم و اینکه چقدر دلم میخواست اونجا بودم، خیلی یاد همه هستم،
اینجا بس ناجوان مردانه غریب افتادیم :(

پرتد گفت...

کلی حال کردم.منم واست بهترین ها را آرزو میکنم.....:* 3>

پرتو گفت...

پرتو*

آقای نیمه شب گفت...

درود. بسیار زیبا. سال خوشی رو در پیش رو داشته باشین.