دوشنبه، اسفند ۱

از دست این ذهن پرنده...



 صفرم :ذهنم تمرکز ندارد. همین طور برای خودش از اینجا به آنجا سفر می کند. نیاز به تمرکز دارم. چند روز است میخواهمش ولی نمیشود یعنی از یک طرف میخواهد تمرکز کند ولی سمت دیگر می گوید :"بزن بر طبل بی عاری که آن هم عالمی دارد" تفکرات بیشمار پراکنده اجازه ی یک و فقط یک فکر را میگرد . فکر کنم نوشتن راه خوبی برای فرار از این حالت باشد . به نوعی خالی می کندم با شاید سازمان یافته. مدتهاست ننوشته ام. نوشتن را دوست دارم ولی به او بی توجه شده ام ...

یکم: سه ماه بیشتر است که دلم آش رشته میخواهد .ماه گذشته موفق شدم رشته آش پیدا کنم ولی هنوز وقتی برای درست کردنش پیدا نشده است و گمان نمی کنم حالا حالا ها هم بشود.

دوم: مدتی است بی حوصله ام . تمام تلاشم را برای دوباره شاد شدن می کنم ولی نمیشود. علت را نمیدانم یا شاید هم توجه ندارم. اشتیاقم را از دست داده ام گویا. گاه می گویم به خاطر فصل است. من دختر برج اسد را چه رسد به زمستان آن هم از نوع کانادایی اش؟ روز هایی که آفتاب میشود گمان می کنم به چه روز خوبی بشود امروز. با خورشید ارتباط عاطفی دارم انگار. روزهای آفتابی مهربان ترم . لبخند به لب دارم ولی دیری نمی پاید. چرا که به محض وارد شدن در فضای باز به ویژه اگر اتوبوس و فراز و نشیب های خیابان هم باشد آنچنان سردرد و چشم دردی می گیرم که نمیشود روی پا ایستاد و آنوقت هرچه خورشید و آفتاب و مهر است را لعنت می کنم و باز میروم در موود بی رمقی خودم.

سوم: هفته ای سه روز میروم جیم دانشگاه برای دویدن. جیم شلوغ است. ولی تقریبا بعد از چند هفته همه ی چهره ها تکراری میشوند. هرروزی هنگام بازگشت احساس می کنم که اصلا خسته نیستم ولی باز با این وجود هرچه تلاش می کنم نمیشود کار را ادامه داد. به بچه ها میگویم میخواهم به جای 6 تا 8 عصر ، 8 عصر تا 10 شب به جیم روم. چپ چپ نگاه میکنند. خب شاید هم خیلی سرد باشد آن موقع. بگذریم.دوستی میگوید لاغر شده ای میگویم ترازو که چنین نمی گوید. میگوید شاید سایز کم کرده ای ولی لباسها هم چنین نمیگویند .بعد روزی دوست دوستم میگوید لاغر شده ای .می گویم فلانی هم گفت ولی... از عکس العملش می فهمم که تنها نظر دوست مشترک را تکرار کرده. نتیجه اخلاقی اینکه هیچ گاه  نه از اینکه کسی بگوید لاغرشده ای خوشحال شوید و نه از اینکه بگویند چاق شده ای ناراحت. خودت ببین حرف ها تا چه حد راست است زیرا ممکن است اثر غیر مستقیم حرف کسی در نگاه ما باشد. مثلا اگر دونفر هیچ شباهت و نسبتی نداشته باشند و گفته شود تشابه ها را پیدا کن حتما پس از چند مرتبه نگاه آن ها را شبیه می بینی...

چهارم: اِمی دختری 23 ساله است. در واقع آخرین هفته ی 22 سالگی اش را می گذراند. عاشق شیرینی پزی ، دومیدانی و حرف زدن با مردم است. رشته ی تحصیلی اش تاریخ ارتش بوده و هیچ علاقه ای به ادامه ی تحصیل  و همینطور کار جدی ندارد. وقتی از ارزوهایش می گوید به نظرم خیلی قانع است . با 23 سالگی من خیلی فرق دارد، من خیلی آرزو داشتم خیلی جاه طلبم  و فکر می کنم رمزخوشبختی واقعی همین است چرا که شاد بودن ساده تر می شود برایت اگر آرزوهایت ساده باشد. جمعه بعد از ظهرها با یک شیرینی جدید به سالن غذا و استراحت دانشکده ی مهندسی می آید. و این باعث شده که ما بهانه ای پیدا کنیم جمعه بعد از ظهرها از زیر کار دررویم. به قول خودش گروهش دارد هرروز بزرگتر می شود. نکته ی جالب این است که به شدت علاقه مند به بچه های مهندسی است. یکی امده ازش می پرسد بچه های مهندسی خیلی باحال هستند؟ می گوید خیلی گرمند. دیگران می گویند مهندسی ها گرمند؟!!!! و من به خاطر می آورم خودمان را و اینکه بچه های فنی در بقیه قسمت ها هم فعال بودند چه مطالعه، چه موسیقی ، چه عکاسی ، چه ورزش ، چه زبان . نمی دانم انگار جهانی است این حالت. و اینجاست که یکی از بچه ها می گوید چه شد؟ کجایی؟ نظر تو چیست مهندسی ها چرا گرمند؟ و من میگویم ممم خب شاید از بس مسائلی که با ان ها سر و کار داریم مغزمان را داغ می کند قسمتی از گرما به اخلاقمان هم نفوذ می کند... بگذریم چیزی که در مورد اِمی فکرم را مشغول کرده نزدیکی سنش با خواهرم است. ظاهرش که به نظرم بیشتر به سن من میخورد تا به خواهرم و به نظرم رفتارش خیلی بیشتر. حالا نمی دانم خواهرم هم در جوامع مستقل به همین بزرگی است و فقط چون همیشه خواهر کوچولوی من بوده برایم کوچک است یا واقعا اِمی خیلی بزرگ است؟!

پنجم: دوهفته پیش بالاخره رفتم ارایشگاه پیش کسی که خیلی ها معرفی کرده بودند برای اصلاح صورت و ابرو. خب وقتی بلند شدم دیدم هیچ کاری نکرده نه ابرو و نه صورت. تازه ایرانی هم بود و نمی شد حرفی زد. خودش هم گفت ابروهایت خیلی خوب است و هیچ کاری نکرد. بعد قرار بود 1 درجه رنگ ابروها هم روشن تر شود. وقتی تمام شد ابروهایم شده بود گور خر . قسمتی کاملا زرد و بقیه هم اصلا رنگ نشده بود. بعد یک چیزی زد که رنگش به حالت اولش برگردد . یعنی برآیند کار انجام شده صفر. تازه از ساعت 6 که رفتم تا 9 شب طول کشید. ووقتی برگشتم دیدم حتا زیر ابرو هایم هم همه سرجایش است. یعنی نمیدانید چه حال شدم. من که دیگر یک بار هم آنجا نخواهم رفت. ظاهرا کار خودم حرفه ای تر است...

ششم: دلم قهوه اسپرسو میخواهد و کیک نسکافه های خودم. ولی کجاست حال و وقت شیرینی پزی؟

هفتم: چه قدر غر زدم امیدوارم تمرکزم برگردد بعد از این همه غرغر.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

فکر کنم خالی شدی