یکشنبه، تیر ۲۶

یک خواب خوش بود شاید...


18 ایپریل تا 16 جولای ، وای خدای من سه ماه شد؟ زمان پرواز می کند.  میدانی سرشارم از ناگفته و عاجز در بیان احساسات. شاید تنها بشود سری زد به این سه ماه. اواخر ماه ایپریل درگیر امادگی برای مسابقه ای در کبک سیتی بودیم. مسابقه انجام شد و رتبه هم آوردیم ولی حواشی سفر و خاطراتش خیلی بیشتر بود. همه ی خنده ها و اضطراب ها و مسخره بازی ها به یک طرف ، خانواده ی کانادایی پیدا کردن هم از سویی دیگر در ماندگاری خاطرات این سفر سهیم بود.  بعد از بازگشت افتخار امیز به خاک شهرمان هم قسمت زیبای زمان شروع شد. سفر به ایران بعد از 2 سال. چه دردم امد این جمله را که نوشتم. سخت از وطنت ، خاکی که دوستش داری باتمام  بدی ها و خوبی هایش با اسم " سفر" نام بری. 6 هفته ایران بودم. لذت بردم از دورهم بودن ها. حضورمادر و پدر ، خواهر و برادر ] مدارسم را دیدم ،خانه ی مادر بزرگ و محله شان که دیگر آن نبود. یادم است یک همسایه ای داشتند به نام "حاج بمان علی" سال ها قبل  فوت شد. من بچه بودم آنوقت ها ولی تا وقتی پدربزرگ و مادربزرگ فوت شدند و البته تا شاید 5 ، 6 سال بعد از فوتشان که دیگر خانه شان فروخته شد و من آن محله را ندیدم خانه اش همان شکلی بود ولی الآن آن خانه با دیوارهای کاهگلی اش که مستت میکرد بویش هنگام باران شده بود آپارتمان چند طبقه. خانه ی پدر بزرگ و خانه ی همسایه شان ، همان ها که پسری به نام مجید داشتند که با برادرم زیاد کنار نمی آمد تنها عقب نشینی شده بود و دیوارهایش آجر سه سانت. خانه ی خانم سادات همان بود با همان در سبزش و خانه ی  خانم هدایان هم. با آن در قدیمی نازش. هرکدام را که می دیدی تصویر آن همسایه می آمد و خاطراتش. نمیدانم چند نفرشان زنده اند آیا. دلم میخواست بدانم حال و اوضاع درخت انجیر یا خرمالوی خانه ی پدربزرگ چگونه است. یا حال درخت گردویی که خودم گردویش را کاشتم و در آمد و قد کشید و بزرگ شد. یا آن اتاق ها . آن نورگیر بالای سقف هال و آشپزخانه، صندوق خانه.  
تا توانستم کتابفروشی های روبه روی هتل عباسی را گشتم. مثل همان روزها. هنوز هم بعضی فروشنده ها یادشان بود. میدان نقش جهان و معماریش و بازار اطرافش. راستش سالها در آن شهر بودم ولی همه ی بازار ها را نرفته بودم. خیلی خوب بودند. رودخانه اما خشک بود. آنقدر خشک که من حتا 1 مرتبه هم به پل خواجو نرفتم. دلم نمی امد. کشاورزان شرق اعتصاب میکردند. یادم امد زمانی که نه تنها رودخانه زنده بود که مادی های اصفهان با تمام داستان هایش پربود از اب و تمام چشمه ها نیز. شهر سبز بود. هوا بیش از 10 درجه گرم تر از آن روزها بود. رستورانی هم بالای کوه صفه زده بودند به نام "زاگرس" . منظره و موقعیت عالی بود.  به خصوص در شب...
کنسرت همایون شجریان هم بود. خوشحال بودم از زمان رفتنم. ردیف سوم هم بودیم. نزدیکِ نزدیک. تهران هم خوب بود. از بام تهران و سعد آباد گرفته تا انقلاب و کتابفروشی های روبه روی دانشگاه تهران و آن نان خامه ای های کثیفش. به یاد خاطرات دانشجویی همسرخان میخواستیم "سگ پز"  هم برویم که گرما  و ترافیک امان نداد. ولی برای من اصفهان چیز دیگریست. ولی باز زود تمام شد و باز خداحافظی و انتظار و امید برای دیدار پدر و مادر و آغوششان. از وقتی که برگشته ام سعی می کنم فکر نکنم به چیزی. انگار یک رویا بود. یک دنیای دیگری بود گویا. باز هم کار. ولی گهگاه که به فکر می افتم و می فهمم راه دور را قلبم میگیرد. احساس می کنم این بار باید زودتر ببینم والدینم را. دلتنگ ترم گویا .البته هوای عالی این روزهای اینجا خیلی کمک می کند. خواه نا خواه خنده روی لبانت نقش می بندد. همه چیز سبز خوشرنگ است. شنا و دوچرخه هم  خیلی خوب است.  راستی از ایران بذر ریحان آورده ام. خوشحالم ولی دلتنگ، دلتنگ...
پ.ن: راستی یادم رفت بگویم از ایران برگشتم بدون دندان عقل و نیز با عینک برای ضعف چشم.


۶ نظر:

مصطفی گفت...

خب دیگه، آدم یا باید عقل داشته باشه یا دندونشو و حالا میبینم که عاقل شدی P:

ناشناس گفت...

برای ما هم رویا بود و زود گذشت.
زمان را گم کرده ام

ناشناس گفت...

برای ما هم رویا بود و زود گذشت.
زمان را گم کرده ام

عمو اروند گفت...

همه چیز عوض می‌شود جز ما و خاطراتمان.

مهتا گفت...

عشق و نفرت به هم آمیخته.....

مانی گفت...

شوهر خواهر من اصفهان کار می‌کنه. هفته‌ای یه بار میاد تهران. و از خشک شدن زاینده‌رود که می‌گه غصه‌م می‌گیره...
کاش همه ایرانی‌ها بتونند زودتر، هر وقت دلشون خواست برگردند ایران.