دوشنبه، مرداد ۱۵

برای توی محروم از آسمان آبی

در واقع من از سیاست هیچ سر در نمیارم تنها میدانم این نخستین مرتبه نیست وآخرین بار هم نمیباشد من به این شعر( م امید ) بسنده میکنم چرا که خودم هیچ نمی فهمم:

گفتگواز پاک و نا پاک است
وز کم و بیش زلال آب و آئینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه

هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون ازوی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این بسان شبنم خورشید
وآن بسان لیسکی لولنده در خاک است

نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش کز آن می تراود خون
گفتگو از دردناک افسانه ای دارم

ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ور نگون ژرفنای خاک
هرچه ایم آلوده ایم آلوده ایم ای مرد

آه می فهمی چه میگویم؟
ما به<هست> آلوده ایم آری
..........................
..........................
..........................
******
پست و نا پاکیم ما هستان
گر همه غمگین اگر بی غم
پاک میدانی کیان بودند؟
آن کبوتر که زد در خونشان پرپر
سربی سرد سپیده دم

بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان
زین تنگ آشیان ننگ
ای کبونرها
کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ای کبوترها
که من ار مستم اگر هشیار
گرجه میدانم به" هست " آلوده ام مردم, ای کبوترها
در سکوت برج بیکس مانده تان هموار

نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان های پاکان گوی
می خروشم زار











۲ نظر:

ناشناس گفت...

ما همه آلوده ايم....عالي بود.

ناشناس گفت...

خیلی خوب بود. دقیقا یک جورایی شرح حال بود:)